اسلایدر

داستان شماره 1024

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 1024


امام عليه السلام و حاكم جن

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى امام على عليه السلام در كوفه بالاى منبر مشغول خطبه خواندن بود كه ناگهان اژدهايى از جانب منبر ظاهر شد و از پله هاى منبر بالا رفت تا به نزديك حضرت رسيد
مردم ترسيدند و خواستند كه آن را از نزد حضرت دفع كنند. امام به مردم اشاره كردند كه كارى به او نداشته باشند. اژدها وقتى به پله آخر رسيد حضرت كمى خود را خم كردند و اژدها گردنش را دراز و دهان به نزديك گوش امام قرار داد. مردم ساكت و متحير شدند. در اين وقت اژدها صداى بزرگى كرد كه اكثرا شنيدند. حضرت لبان مبارك را به حركت درآورده بود و اژدها گوش ‍ مى داد
اژدها از منبر پائين آمد. گويا زمين او را بلعيد. حضرت خطبه را ادامه داد و آن را تمام كرد و از منبر پائين آمد. مردم دور حضرت جمع شدند و از حال اژدها و كيفيت ملاقات با حضرت پرسيدند، فرمود: آن طورى كه شما گمان كرديد نبود، بلكه او حاكمى از حكام جن بود كه در حكمى دچار اشتباه و مشكل شده بود، به نزدم آمد و حكم آنرا تقاضا كرد؛ من حكم را به او فهماندم ، پس مرا دعا كرد و رفت

[ سه شنبه 4 بهمن 1393برچسب:امام عليه السلام و حاكم جن, ] [ 22:46 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد